بی آبیِ دریا؛ دور دریاچه ارومیه در یک روز!

 دریاچه ارومیه به دلایلی چون گرمایش جهانی، تغییرات اقلیمی، کاهش بارش‌ها، سدسازی‌های بی‌رویه در مسیر رودخانه‌های حوزه آبریز و اختصاص بیش از حد آب به بخش کشاورزی، دچار خشکسالی شده و در اثر تبخیر گسترده وضعیت بحرانی و خشکسالی شدیدی را تجربه می‌کند. این دریاچه طی سه دهه اخیر بیش از هشت متر از میزان آب خود را به تدریج از دست داده و آبیِ دریای آن به سفید نمکین درآمده است.

پنجشنبه‌ام را با حرکت دستم روی این مستطیل سفید و حرکت در مسیر هوراند شروع می‌کنم. پنجشنبه‌ای که برای نوشتن در مسیر سرسبز ارسباران باید از چهارشنبه‌ای که در مسیر دور و دراز و خشک کویری دور تا دور دریاچه ارومیه طی کرده بودم بنویسم.

از همین گرمای صبح، می‌شود فهمید، سر ظهر چه هوایی در انتظارم است. «سردرود» و «ایلخچی» و بین‌شان «لاهیجان» را در مسیر تا به جاده «جزیره اسلامی» برسیم، باید طی کنم. البته این لاهیجان آن لاهیجان با تپه‌های جنگلی و سرسبز چای در شمال نیست و از کلوچه و چای معطر آنجا در این لاهیجان خبری نیست. همیشه در سفر به دریاچه ارومیه کلمن پر از آب خنک، از ملزوماتی است که باید همراه برد. حالا کلمن داشتم، اما یخی درونش نداشت. باید در اولین جایی که نوشته «یخ موجود است»، توقف کرده و قالب یخی برای خنک کردن آب می‌گرفتم. وارد ایلخچی که شدم، از پنجره سمت راست ماشینم با نوشته بزرگ «یخ» روی مقوایی سفید مواجه شدم. این وقت صبح، از ترافیک همیشگی ایلخچی خبری نبود. راحت ماشین را کنار خیابان پارک کرده و پیاده شدم. مردی با سبیل پرپشت بلندی پشت یخچال ایستاده بود، که با صدای نازکی جواب سلامم را داد. از آن چهره با آن سبیل پرپشت هیچ انتظار شنیدن چنین صدای نرمی را نداشتم.

لطفا کمی یخ برایم در این کلمن بیاندازید. آب معدنی هم بریزید. یخی از ظرف یکبار مصرف بستنی‌ یک کیلویی درآورد و پرسید: ۳۰ مین تومندی‌ها! سالیم؟(۳۰ هزار تومان است ها! بیاندازم؟) با تعجب سری به نشانه موافقت‌ تکان دادم و از بالا یخ را میان آب کلمن رها کرد. آب پاشید روی خودش و من. لبخندی زد و گفت: سو آیدین‌لیقدی(آب روشنی است). تشکر کرده، حساب کردم و راه افتادم. ایلخچی پر است از کوه‌هایی که انگار از بیابان کنده و روی آسفالت گذاشته‌اند. ماشین‌ها و راننده‌ها و سرنشین‌هایشان چون موج دریا با حرکتی از جلو به بالا رفته و پرواز کنان تمام سنگینی‌شان را روی آسفالت جمع شده از گرما می‌اندازند. این کار جزوی از صحنه‌های پرتکرار خیابانها در هر جا و هر شهر کوچک و بزرگی شده است.

از مسیر مستقیم ایلخچی تا رسیدن به جاده دور و دراز جزیره، تنها یک پیچ از روی پلی که ریل‌های موازی راه‌آهن از زیراش رد شده، مانده است. قبل از آن تابلوی سبزی است که با فلش به سمت راست بر رویش نوشته شده: «جزیره اسلامی – ارومیه». بعد از طی چند کیلومتر، هرکسی آنجا را نشناسد، گمان خواهد برد میان کابوسی در جاده‌ای میان کویر در حال رانندگی است. نیوجرسی‌های وسط بزرگراه، تو را از مسافرانی که از سمت ارومیه می‌آیند، بی‌خبر می‌گذارند و هیچ تصویری از آن طرف جاده، الّا خشکی وسیع مسطحی که در بی‌پایانی و تکرار هرسو ادامه یافته است، نداری. غصه‌ام می‌گیرد. در نوجوانی، در اوایل دهه 1370 هر وقت تابستان‌ها از این جاده برای شنا در جزیره اسلامی می‌گذشتیم، آب از حرکت آرام ماشین‌ها روی تن جاده موج می‌زد. دستم را از پنجره پیکان برای لمس آب بیرون می‌بردم. اگر آن روزها می‌گفتند: سی سال بعد، حسرت این آب و این آبی دریا به دلمان خواهد ماند، هرگز باور نمی‌کردیم.

حالا بعد از سه دهه، به دلایل سوء مدیریت منابع آب در دوره‌های مختلف قبلی، کاهش بارندگی به دلیل گرمایش جهانی، تغییرات اقلیمی، سدسازی‌های بی‌رویه در رودخانه‌های حوزه آبریز دریاچه، حفر بیش از ۳۰۰ هزار حلقه چاه در باغ‌ها و روستاهای اطراف دریاچه و گسترش کاشت محصولات کشاورزی که آب فراوان نیاز دارند، دریاچه بیش از هشت متر از آب خود، به اندازه ساختمانی سه طبقه را از دست داده است. غرق در همین افکار، می‌رسم به روستای «سرای» و با پیچیدن از دامنه کوهی در سمت راست جاده که باغ‌های بسیاری در آن قرار دارد، و سمت چپی که رنگ آبی دریای روزگاران قدیمش حالا به سفید کفن مانندی مبدل گشته، وارد ادامه مسیرم سمت پل میان‌گذر شهید کلانتری می‌شوم.

کمی که می‌گذرم، جاده قدیم ارومیه که از کنارها و رویش بوته‌های خار روئیده را می‌توانی ببینی. مسیری که نام روستاهایش بیشتر به خیال شبیه است تا واقعیت. «گئمیچی» یا همان کشتی‌بان که بیشتر اهالی‌اش در گذشته ناخدا و قایق‌ران بودند، حالا هیچ سنخیتی با محیطش نداشت و در نهایت از لابه‌ لای کوه‌های دو طرف جاده شکل هندسی قوص سفید رنگ پل میانگذر دریاچه نمایان می‌شود. پلی که به عقیده کارشناسان، یکی از دلایل جدی خشکی دریاچه ارومیه است. آنها بر این باورند که پی‌های پل به سرچشمه‌های زیرزمینی دریاچه آسیب زده و سنگ ریزی و جاده کشی میان آن مانع حرکت آزاد جریان آب در دریاچه شده است.

 نمایی از پل میانگذر شهید کلانتری از نزدیکی روستای آق گنبد که باریکه آب دریاچه تنها در زیر بخشی از پل باقیمانده است.

به واقع گذر از این مسیر تا سه دهه قبل، فرآیند جذابی داشت. ماشین مسافرانی که به ارومیه و دریاچه می‌آمدند، سمت روستای «آق گنبد» در صف طولانی‌ انتظار سوار شدن به شناورها به صف می‌شدند. سرنشینان هم تا رسیدن نوبت ماشین شان بر روی سنگچین موج شکن به تماشای دریاچه می‌نشستند، چیزی می‌خوردند و بعد از سوار کردن ماشین‌هایشان، تا به آنسوی دریاچه در سمت ارومیه برسند، از نزدیک محو تماشای دریاچه و موج هایی می شدند که شناور با شکافتن آب ایجاد می‌کرد. رسیده بودم به آق گنبد. ساختمان بدون در و پنجره‌ای در اول جاده روستا بود که رویش قایق بادبانی شبیه نقاشی‌های کودکان نقاشی کرده بودند و نوشته‌هایی چون «به سمت محل شنا» و «سمت دریا» را همراه نقاشی کودکانه از یک قایق بادبانی داشت و حالا مخروبه شده بود. انگار چشم‌ها دیگر حتی نشانه‌های دریاچه و ساحل را نباید می‌دیدند و تمامی آنها را باید از میان برمی‌داشتند. میان آن ساختمان نیمه خرابه و تپه بزرگ قهوه‌ای رنگ، مسیری بود که تریلی‌های بزرگ حمل نمک کف دریاچه از آن عبور می‌کردند. نمی‌دانم این کار آسیبی به محیط زیست دریاچه می‌زند یا نه! ولی برخاستن طوفان نمک از سطح خشک دریاچه، با پاشیدن بر زمین های کشاورزی و باغ های اطراف دریاچه به حتم تاثیرات منفی بسیاری می‌توانست بگذارد و گذاشته بود.

ساختمانی در ساحل روستای آق گنبد که جملاتی برای نشان دادن محل شنای گردشگران و نقاشی قایق بادبانی بر دیوارش داشت، در حال تخریب است.

با خشکیدن کامل دریاچه که حالا تنها در کنار پل کلانتری برکه‌های مقطع کوچک با اندک آب در آن باقی مانده بود، دریاچه به کویر هشت میلیارد تنی نمک تبدیل شده بود. درختان خشکیده و زمین های کشاورزی اطراف دریاچه به شوره‌زاران بی‌حاصلی تنها برای کاشتی بدون برداشت محصول تبدیل می‌شد. کم‌کم زندگی در روستاها و شهرهای اطراف دریاچه میسّر نبوده و مردم منطقه را مجبور به کوچ به سایر شهرها خواهد کرد. در حال عکاسی بودم که خودروی تندری کنار جاده پارک کرد و مرد جوانی که با عینک دودی بر چشم شبیه آرتیست‌های فیلم هندی بود، با پایین آمدن شیشه تندر نمایان شد. بدون دادن سلام، شروع کرد به سوال؛ چه می‌کنید؟ به دو دوربین روی شانه و گردنم اشاره کرده و جواب دادم: عکاسی می‌کنم.

با دقت بیشتری در سایه راحت داخل ماشین نگاه می‌کنم، لباس سبز رنگی بر تن دارد. ادامه می‌دهد: مجوز دارید؟ تعجب نمی کنم. مشکل همیشگی ما است. جواب می‌دهم: بنده عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی هستم و در حال تهیه گزارشی از آخرین وضعیت دریاچه‌ام. – جمهوری اسلامی صدها خبرگزاری دارد. از کجا بدانم کدام هستی؟ پیداست که اصلا متوجه جوابم نشده است. دوباره گفتم: ایرنا. خبرگزاری رسمی دولت. سری تکان داد. از حرکتش فهمیدم کارم سخت خواهد بود. پیاده شد. شروع کرد به پرگویی: نمی‌توانید از دریا عکس بگیرید. باید مجوز داشته باشید و از این قبیل حرف هایی که در 20 سال کار خبری‌ام همیشه شنیده‌ام. کارت دارم، کارت خبرنگاری. کارت‌ام را نشان می‌دهم. در حالی که با موبایلش از کارتم عکسی می‌گیرد، می‌گوید: ده‌ها عکاس گرفته‌ام. دوربین شان را ضبط کرده و به مسئولین فرستاده‌ام. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: طبق قانون اساسی اگر گرفتن عکس ممنوع است، باید تابلوی عکاسی ممنوع نصب کنید و هرکسی عکس گرفت، بازداشتش کنید. من عکاس خبرگزاری‌ام، جاسوس نیستم.

ابرویی در هم کشیده و ادامه می‌دهد: آدم عادی عکس نمی‌گیرد که، جاسوس عکس می‌گیرد. عجب! ناراحت می‌شوم. شما حق بکار بردن چنین کلماتی را برای خبرنگار خبرگزاری رسمی مملکت ندارید. نمی‌دانم آیا عکس های ناسا از دریاچه ارومیه را دیده است یا نه! حتا اگر سواد نداشته باشد، صدها و هزاران کلیپ هر روز توسط مردم عادی از دریاچه و محو شدنش هر روز در اینستاگرام منتشر می‌شود. «الله اکبری» از حرص به زبان آورده و می‌گویم: می‌خواهید با آقای حسن‌زاده، مدیرکل محیط زیست استان تماس بگیرم؟ بردن نام ایشان هم بر این مامور سازمان حفاظت محیط زیست چاره‌ساز نبود. شروع کرد به گزافه گویی! این قدر عکاسی کرده‌اید چه کرده‌اید؟ چه فایده‌ای به حال دریاچه و وضعیتش داشت؟ انگار از نظر او عامل خشکسالی دریاچه من بودم. جواب می‌دهم: 20 سالی است که از روند خشکسالی دریاچه، دور تا دور آن را در گرمای سوزان تابستان و تمامی فصول طی کرده و صدها گزارش کار کرده‌ام. مامور حفاظت محیط زیست که هیچ اتیکتی برای فهمیدن نامش بر لباس نداشت، با لحن نامحترمانه شبیه دعوا و ادبیات چاله میدانی بسیار بدی می‌گوید: سن اگر گون آغلیا بولسیدین؛ اوزووه بیر گون آغلیاردین بدبخت!!! (تو اگر کاری از دستت برمی‌آمد، چاره‌ای برای حال خودت می‌کردی بدبخت) عصبانی شده‌ام و از او نامش را برای گزارش اتفاق به مسئولین مافوق‌اش پرسیدم. جوابی نداد و با ارعاب و تهدید و گفتن «اینجا نایست و عکس هم نگیر»، رفت نشست در ماشینش و با نثار چند بد و بی‌راه راهش را سمت روستایشان آق گنبد، کشید و رفت.

در خشم و عصبانیت راه‌ام را تا محل ایستادن ماقبل پل میان‌گذر ادامه دادم. ماشین ها کنار زده بودند. عده‌ای در سطح سفید نمک سخت شده کف دریاچه تا باریکه‌های انگشت‌شمار آب در دوردست حرکت می‌کردند و موبایل به دست در حال گرفتن سلفی و ویدیو برای گذاشتن استوری در اینستاگرام شان بودند. قایق‌های پدالی قو شکل سفید و سبز و قرمز و زرد بر هم زنجیر شده در غوطه‌وری خیال هایشان مسکوت در تلاطمی که در یادهایشان مانده بود آن میان بر آن سطح سفیدی که در انعکاس آفتاب حرارت و گرما را دو برابر می‌کرد، رها شده بودند.

قایق‌های پدالی و موتوری که در بهار و تا اوایل تابستان توسط اهالی روستای آق گنبد به گردشگران کرایه یا سواری می‌دادند در کف خشکیده دریاچه ارومیه در جزیره اسلامی رها شده‌اند.

دکه‌های تازه‌ای کنار جاده سر در آورده بودند. پسر جوان ۱۷ ساله‌ای در حال چیدن کیسه‌های نمک بود که رویشان نوشته بود: «نمک دریاچه کیلویی ۵۰هزار تومان». به جز نمک دریا، چراغ های کوچک خواب از بلور نمک و توپ‌های گوی شکل کوچک و بزرگی از نمک‌ با پایه‌های چوبی بر روی میز چیده شده بودند. کافی بود دو دستت را بر رویشان به حرکت در می‌آوردی تا تصویری از دریاچه در ایام پرآبش را برایت نشان می‌داد. شاید هم دریاچه را در آینده‌ای پرآب همچون روزهای باشکوه گذشته‌اش را نشانت داده و دلداری‌ات می‌داد که نگران نباش، همه چیز درست خواهد شد.

بعد از پایین آمدن سطح آب و عدم امکان قایق سواری در آن، اهالی روستای آق گنبد که پیش‌تر با کرایه و یا سوار کردن گردشگران و مسافران به قایق‌ها امرار معاش کرده و زندگی خانواده خود را تامین می‌کردند، با گذاشتن کانکس و یا وانت به فروش نمک دریا روی آورده‌اند. نمک دریاچه به قیمت کیلویی 50 هزار تومان به فروش می‌رسد.

چند روزی از خبر محو شدن دریاچه همراه با پخش تصاویر ماهواره‌ای که ناسا گرفته بود، نمی‌گذشت. ویدیویی هم قبل تر توسط مسافر پرواز ارومیه از پنجره هواپیما گرفته شده بود، که آب را تنها در بخش کوچکی در اطراف محوطه پل میان‌گذر شهید کلانتری نشان می‌داد. حتا آخرین بار خودم در اواسط تیر از شنای مردم در همینجا گزارشی با عنوان «شنا در ارومیه نیمه جان» کار کرده بودم. البته شنا که چه عرض کنم؛ آن موقع هم مردم یا درون آب که ارتفاعش در بعضی جاها به نیم متر می‌رسید، نشسته و یا دراز کشیده بودند، و یا در جستجوی جای پرآب‌تری در حال قدم زدن در آب بودند. حالا درست در زیر قوص سازه هندسی پل، اندک باریکه آبی باقیمانده بود که دریاچه بودنش را کم‌کم از یاد می‌برد و بیشتر شبیه رودخانه‌ای کم آب می‌نمود.

با اینکه دمای هوا پایین‌تر آمده بود، وقتی در کف نمک دریاچه قدم می‌زدی، دمای آفتابی که بر رویت منعکس می‌شد، حسی گرم تر می‌داد و ذوبت می‌کرد. نمی‌شد چند دقیقه‌ای بیشتر در آن میان ایستاد. البته این برای یک عکاس که بعضا برای ثبت عکس دلخواه خود باید ساعت‌ها منتظر می‌ماند، صدق نمی‌کرد. در دو سوی جاده میانگذر دریاچه، جز چند ماشینی که برای استراحت از رانندگی در مسیر توقف کرده بودند، کسی نبود. شاید اگر آب بیشتر بود، خیلی‌ها رغبت بیشتری برای رفتن لب دریاچه داشتند. حالا که جای دریاچه نمک بود و نمک و در مساحت اندکی باریکه‌های مورب منقطعی در حال از دست دادن آب در اثر تبخیر شدید بودند. کافی بود آن بالا کنار مردمی که مرگ دریاچه را به تماشا ایستاده بودند می‌ایستادی، تا صدای جملات غمبار مردم که پر از تاسف و حیف بود را بشنوی. حتا می‌شد از شانه هم گرفت، دسته عزاداری را تشکیل داد و برای سفیدی این مرگ سوگواری کرد.

بانویی در حال بازگشت در میان دریاچه به سوی جاده حرکت می‌کند. این در حالی است که در اثر تبخیر شدید شیارهای مورب آب در لا به لای نمک کف دریاچه باقیمانده است.

 

بعد از عکاسی با داشتن انتخاب‌هایی برای رفتن به 2 مسیر راه می‌افتیم. یکی ساحل بندر «گولمانخانا»(گلمانخانه) یا چیچست بود و دیگری رفتن به سمت بخش انزل در مسیر قدیم سلماس، باری و گوورچین قلعه(کاظم داشی) در حومه سلماس که 70 کیلومتر فاصله داشت. دومی را انتخاب کردیم و با گذشتن از زیر تابلوی «ارومیه شهر دکتر مسعود پزشکیان؛ رئیس جمهور ایران» در ۲۵ کیلومتر مانده به شهر ارومیه پیچیدیم به جاده میانبری که ما را از بزرگراه شهید کلانتری از میان باغها و مزارع آفتابگردان می‌رساند به شهرک صنعتی ارومیه در ابتدای بزرگراه ارومیه به سلماس.

«هفته وحدت» بود و در این مسیر قبل‌تر، از روستایی به نام «گَوْلان» بازدید و عکاسی کرده بودم. در این روستا که به روستای وحدت نیز مشهور است، مسجد و دو کلیسا وجود دارد. ترک‌ها و کردها، مسلمانان شیعه و سنی و مسیحیان و ارامنه در کنار هم زندگی می‌کنند. کمی تا گَولان، روستای «جَبَل» در خط ساحلی دریاچه واقع شده است که طی سالها طرح‌های تثبیت شن‌های روان با عملیات مالچ پاشی و کاشت درختچه‌های گز و قره‌داغ برای جلوگیری از هجوم شن‌های روان، طوفان نمک و گرد و خاک به روستاها، اراضی کشاورزی و شهرک‌های صنعتی ارومیه در آن اجرا شده بود و حالا با ادامه خشکسالی شدید در دور تا دور دریاچه به انجام بیش از پیش چنین اقداماتی نیاز بود.

در همین مسیر ادامه که می‌دهی، مجتمع گردشگری و ساحل باری در سمت راست جاده خودنمایی می‌کند. این مجموعه که سِن رو باز نمایش داشت، باغ وحش، قایق ها و شناورهای مختلفی در آن فعال بودند، اکنون به محلی خالی از گردشگران و مسافران بدل شده که روزگاری در آن اقامت می‌گزیدند. سطح سیاه آسفالت جاده که با شیب تندی رو به بالا و دامنه کوهی بلند کشیده می‌شد، در امتداد سفیدی بستر دریاچه می‌رساندت به دو راهی «گُوَرچین قلعه»، روستایی چسبیده به «کاظم داشی یا «کاظم خان قالاسی» که 2 کوه‌ صخره‌ای بررگ است که در پس زمینه خشک دریاچه از بالا نمایان می‌شوند.

نمایی از روستای گُوَرچین قلعه در ساحل خشک کاظم داشی در حالیکه که کوه‌های «کاظم خان قالاسی» کوه سمت راست و «قُل دیگر کاظم خان قالاسی» کوه سمت چپ در پس زمینه‌ای از دریاچه خشک ارومیه واقع در بخش انزل و مسیر قدیم ارومیه به سلماس دیده می‌شود.

این منظره بی‌نظیر را اگر با کشاورزانی که گندم شان را در سر دو راهی روستا و جاده برای جدایی دانه از ساقه‌ها به باد می‌دهند(بوجاری می‌کنند) نبینی، احتمالا به دلیل کمبود آب و خشکسالی در آنجا، آنچنان محصولی برای برداشت به عمل نیامده است. این را پیرمردی که در حاشیه روستا و مسیر ساحل در حال جمع کردن اندک محصول برداشتی‌اش به گونی‌های بزرگ بود، با آه و ناله توام با شکرگزاری تصدیق می‌کند.

پیرمرد کشاورز در حالیکه از پایین آمدن میزان محصول برداشتی از زمین کشاورزی‌شان به دلیل کمبود آب و خشکسالی شدید گلایه می‌کرد در حال جمع کردن محصول خویش است.

چند دقیقه بعد خود را در مقابل صخره‌های کاظم خان قالاسی که به کاظم داشی(سنگ کاظم) مشهور است، بسیار ناچیز و کوچک می‌یابم. برای گرفتن عکس میان سکوت کف خشک دریاچه پیاده می‌شوم. دور تا دور را نگاه می‌کنم. هیچکس نیست. به حتم دیدن چنین تصویری در یک روز تعطیل در ساحل کاظم داشی که همیشه مملو از مردمان ارومیه، سلماس، خوی و حتا تبریز که برای شنا به آنجا می‌آمدند، بود، در تصور نمی‌گنجید. اما غیر از من و پرندگان شکاری که در اوج و بالا بلند صخره‌ها پرواز کرده و گاه جیغی می‌کشیدند کسی در آنجا نبود. می‌توانستی چشم هایت را ببندی و صدای درگیری قشون‌های متجاوز خارجی با کاظم خان و روستائیان منطقه را که بر بالای این کوه صخره‌ای بلند از دست متجاوزین پناه گرفته بودند، بشنوی و همین مقاومت و حفاظت از خاک و مردمانش بود که سالهاست این صخره‌ها را به نام او گره زده است.

با خودرو در بستر دریاچه پیش می‌رویم. آن گوشه و کنار برکه کوچکی به چشم می‌خورد. در طول 20 سالی که از عکاسی‌ام برای پروژه بلند مدتم از روند خشکسالی دریاچه ارومیه در دور تا دور آن کار کرده‌ام، در سفرهای متعددم در گرمترین روزهای تابستانهای گذشته، دو جا همیشه آب داشتند، یکی اطراف پل میان‌گذر شهید کلانتری بود و دیگری ساحل زیبای کاظم داشی. آب در این ساحل پسروی می‌کرد و کم می‌شد، اما هرگز اینچنین کاملا خشک و بی‌آب نبود.

نمایی از صخره کاظم خان قالاسینین قولی(بازوی دیگر قلعه کاظم خان) در حالیکه رد لاستیک خودروهایی که بر نمک کف دریاچه عبور کرده‌اند بر روی آن افتاده دیده می‌شود.

 

در راه بازگشت به مسیر، راه روستا هم به نظر تخریب شده و به دلیل نیامدن مسافران دیگر به حال خود رها شده می‌رسید. دو راهی گُوَرچین قلعه را سمت روستاهای دیگری چون «قالقاجی» و «آق زیارت» ادامه می‌دهم. در سرازیری راه، مناظر وسیع خشک دریاچه را به صورت کلی از بالا می‌شود دید. این منظره اندوه‌بار سالهای زیادی است که بدون هیچ تغییری چنین دیده می‌شود. باغ ها و مزارع بسیاری به بستر خشک دریاچه چسبیده است. در این قسمت هم به شکل گسترده‌ای کارگاه‌های برداشت نمک فعال است. این را می‌شود از صف کامیون های بزرگ حمل نمک که در کف دریاچه حرکت می‌کنند، فهمید.

پلاژهای ویران، استخرها و حوضچه‌های کوچکی که دورتا دور و همه جایشان را بوته‌های بلند خار پوشانده است. آخرین روستای این منطقه که در ۳۰ کیلومتری سلماس و حاشیه جاده جدید ارومیه به سلماس قرار دارد، «آق زیارت» است. روستایی که لک‌لک‌ها بالای همه تیر برقهایش آشیانه ساخته‌اند و در زمانی که دریاچه هنوز به این وضعیت درنیامده بود، بالای آن تیرها زندگی می‌کردند. یاد آشیانه‌های لک‌لک‌هایی می‌افتم که در ایام کودکی‌ام بر روی چراغ‌هایی که به شکل کلاه نوک تیز بلند برعکس شده‌ای در میدان ساعت تبریز قرار داشتند و ما هر زمان در ماشین همراه پدر و مادر و خواهر و برادرم آنها را در عبور از آنجا می‌دیدیم، چنین می‌خواندیم: «حاجی لیله‌ک بالاسی، مشه‌ممدین قئین‌آناسی»(بچه لک‌لک، مادر برادر خانم مشهدی محمد یا همان مادر خانم مشهدی محمد) آن لک‌لک‌ها هم چون لک‌لکان روستای آق زیارت از تبریزمان کوچیدند و لانه‌هایشان را که سالها همانجا چون موی فر پرپشتی بر روی چراغها خالی مانده بود، پایین آورده و دور انداختند.

۶۷ کیلومتر از سلماس و تسوج که بگذریم به روستای «شیخ‌ولی» می‌رسیم که یکی دیگر از سواحل اردوگاه‌های مختلف و سواحل اختصاصی سازمانها در آن واقع بودند. اردوهای بسیاری در طول تابستان در آنها برگزار می‌شد. مدارس و کارخانه‌ها، کارکنان سازمان های مختلف برای شنا و گذراندن روزهای گرم تابستان به آنجا می‌رفتند. 10 کیلومتر بعد از آن به بندر شرفخانه می‌رسیم. همانطور که از اسمش نیز مشخص است، یکی از نه بندر و مهمترین بنادر ارومیه بود که تا اواخر دهه ۷۰ فعال بود و مسافرانی که با قطار از تهران به ارومیه می‌آمدند را با سوار کردن به کشتی‌ها و عبور از دریاچه به بندر گولمانخانای ارومیه می‌رساند. فکرش را که می‌کنم، چقدر هیجان‌انگیز بوده و چقدر می‌توانست در صورت ادامه برای صنعت کردشگری در آذربایجان مفید بوده باشد.

ابتدای جاده و در پارک کنار جاده، کره زمینی با قطر یک و نیم متر را بالای پایه‌ای نصب کرده‌اند که بندر شرفخانه را با علامت لنگر کشتی مشخص کرده است. به خیابان اصلی و بلوار بندر شرفخانه که می‌پیچی، در اول راه قایقی بالای بلوار نصب شده است. کمی پایین تر شناور بزرگتر سفیدی بر بالای میدان کوچکی خبر از حضور دریا، بندر، قایق و کشتی می‌دهد. همین خیابان اصلی بلند می‌رساندمان به ایستگاه راه آهن بندر شرفخانه که حالا جز تردد قطارهای باری، به تازگی چون گذشته میزبان قطار مسافربری تهران – وان ترکیه هم شده است.

بر ورودی راه آهن بر روی تابلو نوشته است: «به طرف ساحل. و ما را سمت ساحل هدایت می‌کند». از بالای پلی که برای عبور قطار زده‌اند، با گردش به چپ و عبور از ورودی و سر در اداره بنادر و کشتی‌رانی دریاچه ارومیه که تازگی‌ها ساخته شده است، وارد خیابان ساحل در سمت راست می‌شویم و با گردش به چپ و گذر از کنار استخر بزرگ موقتی که سالها بعد از خشکی دریاچه در ابتدای راه ساخته بودند، در کنار آبنمای خشکی که مجسمه فلامینگو بر روی خود دارد، توقف می‌کنیم. روزگاری که چند کیلومتر آب پسروی کرده بود، پمپی را در آب های سطحی آن سوتر گذاشته و آب را با لوله‌های قطور به همین استخر بزرگ محصور با جاده هدایت و جمع می‌کردند تا مردم بتوانند درونش شنا و قایق‌سواری کنند. حالا از پمپاژ آب خبری نبود. بخش های وسیعی از همین استخر هم خشک شده بود و اندک آبی تنها در بخشی از آن باقیمانده بود. ماشین‌های اهالی منطقه هم یا برای نشستن در سفره‌خانه کنار استخر می‌آمدتد، یا برای دور زدن و یا مثل این خانواده سه نفری، پسرشان را می‌فرستادند تا با بالا رفتن از آبنمای خشک، کنار مجسمه فلامینگو برای گرفتن عکس یادگاری با موبایل بایستد.

کودکی برای گرفتن عکس یادگاری توسط مادرش، برای ایستادن کنار مجسمه فلامینگو بر بالای آبنمای خشک ساحل بندر شرفخانه می‌رود.

همین دریاچه به دلیل داشتن آرتیمیا که نوعی میگوی آب شور بود و منبع تغذیه پرندگان مهاجر، هر سال میزبان پرندگانی چون فلامینگو بود و حالا تنها یک مجسمه از آن در بندر شرفخانه به نشانه حضور آنها در زمان پر آبی اینجا مانده است. کمی جلوتر سازه عظیم اسکله حدودا بیست ساله شهرداری قرار دارد که از زمان ساختش هرگز آب دریاچه به تن چوبی‌اش نخورد و در حال پوسیدن و یا تخریب و کنده شدن چوبهایش بدست گردشگرانی است که برای شب مانی بر سطح دریاچه چادر زده و برای گرم شدن و پختن کباب با آن آتش روشن کرده و می‌سوزانندشان.

اسکله چوبی بندر شرفخانه که در دو دهه اخیر توسط شهرداری این شهر ساخته شده بود، در حال تخریب و پوسیدن است. بعضی از اهالی روستاهای اطراف و یا مسافران با کندن الوارها و یا تیرک‌های آن آتش روشن کرده و موجب تخریب تدریجی آن شده‌اند.

سمت چپ آن، اسکله‌های قدیمی‌تر و سازه قدیمی تعمیرگاه دریایی «تال» را که بیش از ۱۰۰ سال قدمت دارد، می‌توانی ببینی. در محوطه اسکله‌های کشتیرانی هم 2 کشتی باقیمانده است. یکی یدک کش(کشتی مدائن) بوده و جهت حمل احشام به جزایر کبودان و اشک و سایر جزایر استفاده می‌شد. به طوری که در بهار گله‌های روستاهای منطقه را درونشان جمع کرده و برای چرای فصلی در جزایر رها می‌کردند و پایان تابستان برای بازگرداندنشان پی‌شان می‌رفتند. کشتی دیگری هم که نزدیک 30 سالی می‌شد که به صورت نیمه افتاده و کج بین زمین و زمان منجمد ایستاده بود، کشتی نوح است. در فاصله 6 کیلومتری هم کشتی «حمزه» که بزرگتر از همه‌شان بود، قرار داشت. غیر از اینها چند قایق و کشتی کوچک دیگری هم بودند که در سالهای اخیر به موزه بندر شرفخانه منتقل‌شان کرده‌اند.

نمایی از کشتی به نمک نشسته «نوح» در بستر خشک بندر شرفخانه دریاچه ارومیه دیده می‌شود. در اعصار مختلف کشتی‌ها و شناورهای زیادی در دریاچه به حمل بار و مسافران مبادرت ورزیده بودند که یکی از آنها «کشتی نوح» است.

دیگر برای دیدن تاریخ بندر شرفخانه و زمانه پرآب و پر از هیاهوی آن، باید دنبال ویترین‌های موزه‌ها و آلبوم عکس‌های خانوادگی گشت و سندهای واقعی در گذشته برای آیندگان ثبت شده را با عکس‌ها تماشا کرد. غروب می‌شود. و آفتاب ما برخلاف آفتاب دریاچه که سال هاست برای خشکانیدن دریاچه‌مان پرفروغ گشته، غروب می‌کند. برای اتمام این سفر ۴۵۰ کیلومتری که از تبریز با حرکت سوی پل میان‌گذر دریاچه در جزیره اسلامی شروع شده بود، در مسیر قدیم ارومیه – سلماس و سواحل کاظم داشی و قالقاجی و آق زیارت ادامه یافته و از تسوج، شیخ ولی و شرفخانه گذشته بود، باید از شبستر و صوفیان عبور کرده و مسیری را که همواره در طول 20 سال اخیر چندین بار در سال برای ثبت روزگار بی آبی دریایی که به شهرها و مردمان اطراف آن زیبایی و زندگی بخشیده و حالا چیزی تا محو شدن کاملش نمانده بود را در تبریز به پایان می‌رساندیم. واین داستان هنوز ادامه داشت.

گزارش از علی حامد حق دوست

منبع:تبریز-ایرنا

 

ممکن است شما دوست داشته باشید

نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.